FacebookTwitter

خاطراتي از شکنجه گاه مخوف 209 اوين

11 اسفند 1387 ساعت 03:27

بنام سعادت ملت ايران و با درود به جانبا ختگان راه آزادي

هر جوان دلسوزي که قلبش براي ميهن عزيزمان ايران مي تپد و ... شهامت آزاد يخواهي داشته و فرياد حق طلبي را سر داده باشد ، بعيد است که گذرش به بازداشتگاه 209 اوين نيا فتاده باشد و از تازيانه هاي استبداد مذهبي در امان مانده باشد . در اين لحظه که من از زندان رجايي شهر کرج (گوهر دشت) که خود تبعيد گاه زندانهاي ايران است براي شما مي نويسم ، شکنجه گاه 209 اوين کوه مرداني همچون کيوان رفيعي ، دکتر سعيد ماسوري ، رضا ملک ، آيت الله کاظمي بروجردي و صدها تن از هواداران وي ، و صدها مبارز گمنام ولي شجاع و حق طلب ديگر را در خود جاي داده است . همه زندانيان سياسي که اکنون بصورت محکوم و يا بلا تکليف در جاي جاي زندانهاي ايران عمر گرانمايه را هزينه ازادي ميهن ميکنند ، دوره بازداشت و بازجويي خود را در شکنجه گاه 209 اوين سپري کرده اند .بنده نيز خود جزو همين افراد بودم .

 

اکنون نمي خواهم از شکنجه هاي سيستماتيک که تخليه اطلاعات و گرفتن اعتراف بکار برده مي شود چيزي بگويم . تنها مي خواهم از عمل وحشيانه يکي از زندانبانها خاطره اي نقل کنم که نظير ان را تنها ميتوان در اردوگاه ( اشو تيز ) نازيها المان در جنگ جهاني دوم که در کشور لهستان تاسيس نموده بودند جستجو کرد . من در سلول انفرادي بازداشتگاه اوين دوره بازجويي سختي را پشت سر ميگذاشتم . حدود سه ماه بود که در انفرادي بسر مي بردم و مستقيما توسط بازجوي طلايي وزارت اطلاعات و بند 209 ( سعيد شيخان ) باز جويي ميشدم .هر گونه کتاب و روزنامه هم براي من قدغن بود تا اينگونه ، فشار سلول انفرادي را بيشتر احساس کنم تنها کتابي که پس از تقاضا هاي فراوان در اختيار من قرار داده بودند قران مجيد و مفاتيح الجنان بود که همان هم برايم نعمت بسيار بزرگي بود يکي از شبهاي گرم مرداد1384 پس از يک دوره بازجويي طولاني به سلول خود که برخلاف اکثر سلولهاي بازداشتگاه 209 شير اب و ظرفشويي نداشت بازگشتم و از نگهبان کمي اب براي اشميدن تقاضا کردم . ولي نگهبان که گويا با تقاضايم چرتش را پاره نموده بودم با بي حوصلگي گفت : اب کل زندان قطع مي باشد و چاره اي نداري جز تحمل تشنگي ( لازم به ذکر است که اشاره کنم اب کل زندان اوين از قناتي به همين نام تامين ميشود و خيلي کم پيش مي ايد که اب زندان قطع شود ) من که خوب ميدانستم نگهبان از روي تنبلي و بي مسوليتي چنين حرفي را به من زده براي گرفتن اندکي اب سماجت بخرج داده و تا نيمه هاي شب به در زدن ادامه دادم . نگهبان به هيچ صراطي مستقيم نبود تا حداقل مسلماني خود را ثابت کرده و براي من جرعه اي اب بياورد . پس از در زدنهاي فراوان خسته و تشنه در انتهاي سلول 2در 2 متر نا اميدانه نشسته بودم که ناگهان پنچره درب سلول باز شد و نگهبان گفت ( پارچ ابت را بياور ) خوشحال و هيجان زده به سرعت پارچ اب را برداشته و بطرف درب سلول رفتم . هنوز يک قدم ديگر با درب سلول فاصله داشتم که صداي وحشتناکي مرا شوکه کرد چيز نا شناخته اي با فشار بسيار زياد بصورتم مي خورد و همه جا کاملا سفيد شده بود . ديگر نه جايي را مي ديدم و نه مي توانستم نفس بکشم . گرد سفيدي که تمام فضاي سلول را اشغال کرده بود شور مزه بود و بعدا فهميدم نگهبان بي رحم بجاي جرعه اي اب يک کپسول 10 کيلوي پودر خشک اتش نشاني را درون سلول من خالي کرده بود. درست همانند اتاق گاز که محکوم بمرگ را در ان خفه مي کنند ، ديگر هوايي براي نفس کشيدن وجود نداشت . نگهبان حتي پنجره کوچک روي درب را بسته بود . در حالي که نفسم به شماره افتاده بود و مرگ را در يک قدمي مي ديدم عاجزانه با کف دست به در سلول کوبيدم بيني خود را زير شکاف در نگه داشته بودم تا از اندک هوايي که از زير در بداخل سلول جريان داشت تنفس کنم . حدود 10 دقيقه بعد هوا تقريبا قابل تنفس شده بود . گردهاي سفيد فروکش کرده بود ولي هنوز غبار غليضي از پودر خاموش کننده اتش ، در فضاي بسته سلول وجود داشت . که يکي ديگر از نگهبانها امد و مرا به سلول ديگري در جوار سلول قبلي انتقال داد . سلول جديد کاملا لخت بود و خالي از هرگونه موکت و يا پتويي بود من مجبور بودم که در کف سلول بر روي موزائيک بخوابم . سلول جديد شير اب ، ظرفشويي و توالت فرنگي استيل داشت ، اما ماجرا به همين جا ختم نشد . تازه به سلول جديد وارد شده بودم که بوي سوختگي به مشامم رسيد ولي هيچ گاه به ان هيچ توجهي نکردم . فردا صبح ريس بازداشتگاه 209 به سلول من امد و مرا زير مشت و لگد گرفت او در حين کتک زدن ، به من ميگفت : کافر ، خون تو مباح است ، تو به مقدسات توهين کرده اي ، ملحد ، . . . ) تازه فهميدم شب گذشته نگهبان براي توجيح عمل وحشيانه خود تنها کتابهايي را که من در سلول داشتم را به اتش کشيده و گناه ان را به گردن من انداخته .
رئيس بازداشتگاه ، حتي به اين مطلب که من در سلول انفرادي کبريت و يا فندکي براي آتش افروزي در اختيار نداشته ام کوچکترين توجهي نکرده بود . رئيس بازداشتگاه 209 (با نام مستعار کريمي ) مرا به همان سلول قبلي برد و آنجا من با استفاده از استدلال و شواهد موجود ثابت کردم که آتش گرفتن قرآن کريم و مفاتيح النجان پس از اسپري شدن کپسول آتش نشاني صورت گرفته زيرا تا سقف سلول روي گرده هاي سفيد رنگ کپسول را دوده سياه کاغذ گرفته بود و اگر کتب مقدس قبل از تخليه کپسول آتش نشاني سوخته بودند ، بايد روي دوده و خاکستر کاغذ آنها هم گردي سفيد نشسته باشد .
هر انساني با مشاهده محل متوجه ما جرا ميشد ولي رئيس بازداشتگاه 209 حاضر به قبول استدلال من و عوض کردن رفتار خود نمي شد . ضرب المثلي است که مي گويد :" فردي که خود را به خواب زده ، نمي توان او را از خواب بيدار کرد " .
بعد از کتکهاي فراوان مرا به همان سلول بي موکت و پتو باز گردانيد و اين دروغ را بصورت اتهام توهين به مقدسات ، در پرونده من درج نمودند . اتهامي که در صورت اثبات ، مجازات مرگ را در پي دارد. زندگي کردن روي موزائيک براي چندين روز متوالي غير قابل تحّمل و در واقع مرگ تدريجي بود . ديگر فهميده بودم سربازان گمنام امام زمان (!؟) به اسلام و قرآن تا چه اندازه معتقدند . دشمن در نظرم بسيار کثيف تر از آن چيزي که هميشه بود گرديد . ديگر قيد همه چيز را زده بودم . بايد کاري مي کردم که مرا از آن سلول لخت و شکنجه آور هر جور که شده ، بجاي ديگري منتقل کنند . به همين خاطر تصميم گرفتم تا جايي که در توان دارم فرياد بکشم : ( مرگ بر استبداد مذهبي ) ، ( مرگ بر جلادان خونخوار وزارت اطلاعات )، و ...
اينجا بود که چند نگهبان ، وحشيانه درب سلول را باز کرده و مرا به بيرون يعني يکي از اتاقهاي باز جويي بردند . من در آنجا سخت ترين و طولاني ترين کتک زندگي خود را خوردم . چند عدد از دنده هايم شکست . دو تا از انگشتان دستم بر اثر ضربات با تون خرد شد . به پشت سرم ضربه اي وارد شد که هنوز هم بعد از گذشت يکسال و اندي ، نيمي از ديد هردو چشم مرا تار کرده است و با عث سر گيجه هاي ممتد و صوت شديد در گوشهايم شده است .
نيمي از تمام سطح بدنم کبود شده بود ، ولي خوشبختانه به هدف خود يعني خارج شدن از آن سلول لخت و شکنجه آور رسيده بودم . هر چه بيشتر کتک مي خوردم چهره دشمن را کريه تر مي ديدم و در راهي که قدم گذارده بودم راسختر مي شدم . بلي ، هر چه بيشتر کتک مي خوردم بلندتر فرياد مي زدم .
نمي دانم اگر روزي بازرسان بين المللي سر زده از اين شکنجه گاه بازديد به عمل آورند با چه صحنه هايي مواجه مي شوند و چه شکاياتي را در يافت مي کنند . البته در شکنجه گاه 209 نه تنها اجازه بازديد به هيچ بازرس بين المللي داده نمي شود ، بلکه هيچ مقامي هم در داخل اگر خارج از وزارت اطلاعات باشد ، اجازه ورود و بازديد از اين شکنجه گاه مخوف را ندارد .

پايدار وطن هميشه

بهروز جاويد تهراني / زندان رجايي شهر کرج (گوهر دشت) /فرعي 5 / 1/9/85

BalatarinFacebookMySpaceTwitterDiggDeliciousStumbleuponGoogle BookmarksRedditNewsvineTechnoratiLinkedinMixx

عضويت در خبرنامه

captcha

آمار بازديدكنندگان

6952725
امروزامروز5302
ديروزديروز12675
اين هفتهاين هفته24218
اين ماهاين ماه91675
كلكل6952725
52.14.6.41
UNKNOWN