آخرین اخبار
اطلاعیه ها و بیانیه ها
سیدمصطفی تاجزاده: این ها همان طالبان هستند
- توضیحات
- تاریخ ایجاد در سه شنبه, 28 آذر 1391 10:22
فخرالسادات محتشمی پور همسر سیدمصطفی تاجزاده عضو دربند سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و جبهه مشارکت در یادداشتی از روز ملاقات خود نوشته است.یه گزارش کلمه، همسر این زندانی سیاسی با اشاره به حال و هوای سالن ملاقات و توصیف شرح حال ملاقات کنندگان و ملاقات شوندگان نوشته است:
“ناگهان از ردیف وسط سرو صدایی بلند می شود: حالش بد است از حال رفته کمک کنید! آن سو مردی بی حال روی صندلی افتاده و هم بندی هایش دورش جمع شده اند. این سو ملاقات کنندگانش بی تابی می کنند بی آن که بتوانند برای او کاری کنند. مأمورین این طرف به آن طرفی ها می گویند که به داد مرد برسند. من خودم را می رسانم آن جا می گویم بگویید از بهداری بیایند ببینند چه شده. تکانش ندهید فوری کمک پزشکی بخواهید.”
او با اشاره به رفتارهای صورت گرفته با خانواده علیرضا رجایی و تعریف آن برای این زندانی سیاسی، از قول مصطفی تاجزاده می نویسد: “این ها همان طالبان هستند ولی شجاعت و جسارت آن ها را ندارند. این ها طالبان ترسو هستند که می خواهند یواشکی کارهایشان را بکنند غافل از این که در عصر ارتباطات کار یواشکی معنا ندارد و امکان ندارد.”
متن این یادداشت که در اختیار کلمه قرار گرفته به شرح زیر است:
در هر نوبت ملاقات صدای های های گریه به گوش می رسد وقتی که ملاقات کنندگان و زندانی شان بی تاب می شوند و دیگر اشک ریختن های آرام تسکینشان نمی دهد. امروز در ردیف آخر سه زن نشسته اند مقابل زندانی شان. یکی مسن تر و آن دو دیگر جوان تر. هر چهار نفر دارند گریه می کنند. آن طرف مرد گوشی را زمین گذاشته صورت را در دستان گرفته و سخت می گرید. این طرف زن میان سال به هق هق افتاده و دو زن جوان تر هم با او گریه می کنند. در کابین کناری یک خانواده تحت تأثیر این فضای اندوهناک متحیر مانده اند.
من جلو می روم به خانم ها می گویم: خودتان را کنترل کنید. زندانی شما با این صحنه در ذهنش به خلوت خود می رود تا هفته دیگر و رنج بیشتری می بیند. دلداری اش بدهید امیدش بدهید. گریه هایشان شدت می گیرد. زنی که به نظر می رسد مادر است گوشی را به سمت من می آورد. من آن را می گیرم و به شیشه می زنم تا مرد به خود بیاید و گوشی را بردارد و به من گوش بسپارد. به غریبه ای که حالا می تواند آشنا باشد! می گویم: آرام باشید. امیدوار باشید. به خدا توکل کنید. همه مشکلات را به او بسپارید که حلال مشکلات است و سبب ساز. به هم دیگر آرامش بدهید. انشاء الله همه چیز درست می شود و گرفتاری ها رفع می شود.
مرد اشک هایش را پاک می کند. زن ها آرام تر شده اند. از من تشکر می کنند. من از آن ها دور می شوم در حالی که دانه های سبز تسبیح در دست من پس از هفتاد مرتبه حمد «ذکر لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین» را شماره می کنند. دقایق انتظار دیدار همسرجان را با راه رفتن در راهروی آخر و اذکاری که به من آرامش می بخشند سپری می کنم. ناگهان از ردیف وسط سرو صدایی بلند می شود: حالش بد است از حال رفته کمک کنید! آن سو مردی بی حال روی صندلی افتاده وهم بندی هایش دورش جمع شده اند. این سو ملاقات کنندگانش بی تابی می کنند بی آن که بتوانند برای او کاری کنند. مأمورین این طرف به آن طرفی ها می گویند که به داد مرد برسند. من خودم را می رسانم آن جا می گویم بگویید از بهداری بیایند ببینند چه شده. تکانش ندهید فوری کمک پزشکی بخواهید. برمی گردم به ردیف آخر و تند تند سرک می کشم به سمت ورودی تا روی ماه همسرجانم را که هنوز نمی داند باید سوگوارانه رخت سیاه به بر کند ببینم. مادرش گفته به بچه ام خبر درگذشت عمو را ندهید. در تنهایی بیشتر غصه می خورد. مادرم گفته اگر خواستی خبر بد بدهی یک دفعه نده آرام آرام بگو!
همسرجان از راه می رسد ما را به ردیف پشتی راهنمایی می کنند می نشینیم سلام و حال و احوال. همسرجان که همیشه خوبِ خوب است. این ماییم که بدیم! می گویم سرت چشمت کمرت گردنت؟ می گوید: همه خوب خوب! بردل سیاه شیطان لعنت. چشم حسود کور باد! وقتی احوال خانواده اش را می پرسد دیگر نمی توانم خبر را کتمان کنم. می گویم عزیزم دعایت در حق عموجان که برایش شفا و آرامش و راحت می خواستی مستجاب شد. آرام می پرسد: عموجان فوت کرد؟ سری به علامت تایید تکان می دهم و افسوس می خورم که بارها برایش پیک شومی بوده ام برای رساندن خبرهای بد.
از اولین تماس تلفنی پس از ۴۵ روز بی خبری که خبر مرگ المیرا (برادرزاده اش) در همان شب بازداشتش را به او دادم که شب چهل و ششم دیگر برایش نماز لیلة الدفن نخواند تا امروز که افسوس نخواندن نماز لیلة الدفن برای عموجان برایش می ماند! لحظات تلخند و سیاه اما آرامش او که زاییده ایمانی قوی است مرا هم آرام می کند.
همسرجان از اوضاع و احوال می پرسد. قصه زشت کاری های بعضی بازجوهای سپاه را برایش می گویم. با نفرت سر تکان می دهد و می گوید اگر اسم و عکسشان دست به دست بگردد بقیه حساب کار خودشان را می کنند. تا رسیدن روز جزا همین جا هم برای بدکاران دار مکافات است! از احضاریه های جدید برای دوستان مشارکت می گویم و عصبانیت آقایان از بیانیه مشارکت و پیام دبیرکل و این که گفته اند حزبتان منحله است در حالی که هنوز هیچ حکمی به هیچ مشارکتی ابلاغ نشده و حتی رویت نشده است! و این که گفته بودند شما فعالیت تان را بکنید با یک اسم دیگر نه مشارکت. همسرجان لبش به خنده باز می شود می گوید خوب پس می شود دو تا بیانیه یکی مشارکت قبلی یکی مشارکت فعلی!
حالا نوبت معرفی کتاب و مقالات است: کتاب عمارت دیگر (شرح شعرهای نیما) نگارش سیدمحمدعلی شهرستانی، نشر قطره را کتابی خواندنی می داند. و یادداشت «ستاربهشتی پرونده ای که راه گم کرده است» نوشته محمد سعید احدیان روزنامه خراسان ۲۲ آذرماه. مصاحبه آقای رسول جعفریان در انتقاد به خرافات اطلاعات ۱۲ آذرماه و مصاحبه گزارش گونه «من همسرجانباز ۴۰ سال دارم» نارین موسوی. ۲۳ آذرماه در تهران امروز که به گفته همسرجان گزارش تکان دهنده ای است. می گویم قصه همه جانبازان و خانواده هایشان تکان دهنده است!
همسرجان از طنز اذن ولی قهری برای دختران زیر ۴۰ سال هم به شدت متأسف است. می گوید لابد از این پس دختران دو جشن تکلیف دارند نه سالگی شرعی، چهل سالگی عقلی! می گوید: این ها همان طالبان هستند ولی شجاعت و جسارت آن ها را ندارند. این ها طالبان ترسو هستند که می خواهند یواشکی کارهایشان را بکنند غافل از این که در عصر ارتباطات کار یواشکی معنا ندارد و امکان ندارد.
روزه دار دربند ما یک تبریک هم برای برادران لاریجانی دارد! می گوید: دستگاه قضائی بحرین هم از ما جلو افتاد! در روزنامه ها خواندم که هشت پلیس به جرم شکنجه زندانیان سیاسی بحرین بازداشت شده اند. این در حالی است که این جا ما باید جواب بدهیم که چرا از شکنجه در زندان نوشته ایم و شکایت کرده ایم. یعنی به جای رسیدگی به شکایت زندانیان سیاسی آن ها را بازمحکوم می کنند. واقعا شرم آور است که امیر بحرین هم از اقتدارگراها دموکراتیک تر عمل می کند!
وقت ملاقات تمام شده اخطار می دهند ما باید هول هولکی خداحافظی کنیم. من تند تند سفارشات همیشگی را تکرار می کنم. همسرجان می گوید بگو خانواده ام بی خود انتظار مرا نکشند این ها مرخصی نمی دهند. می گویم من نمی توانم ناامیدشان کنم خدا را چه دیدی شاید شادی روح عموجان و به دست آوردن دل خانواده داغدارتان برای آقایان که خیلی به مسائل انسانی اهمیت می دهند، ناگهان مهم شد.هرچند بیمارستان واجب تر است و درمان چشمت! نگرانت هستم. حتماً پی گیری می کنم از طریق دادستانی تا ببینم دستور دو الف از مافوقشان چگونه رسیده است! از مأمورین سراغ زندانی بیمار را می گیرم. می گویند حالش خوب شد و رفت! می گویند پیش می آید دیگر. صبحانه نخورده می آیند. هیجان زده می شوند و این جوری می شود. من دارم فکر می کنم همسر همیشه روزه دار من که صبحانه و نهار خورده می آید ملاقات و می رود بازپرسی و می آید بیمارستان همیشه باید در حالت ضعف باشد با این حساب و ناگهان یاد سرگیجه هایش می افتم در آن وعده های بیمارستانی و اندوه مثل بختک می افتد بر همه وجودم.
می آیم پایین دوباره علت ممنوع بودن ملاقات بستگان درجه یک این زندانی خاص جمهوری اسلامی را جویا می شوم کسی پاسخ گو نیست! به سرعت خودم را به اتومبیل و تلفن می رسانم تا ببینم آیا آقای برادر تماسی داشته یا نه؟ همسرجان راست می گوید ما زیادی خوش خیال هستیم! با دادستانی تماس می گیرم. آقای خدابخشی، قاضی اجرای احکام سابق و دادیار ناظر فعلی، بعد از تماس من در هفته گذشته گفته که پی گیری می کند اما جواب تلفن نمی دهد. از طرف او می گویند نامه تان را بیاورید! کدام نامه من دو نسخه از نامه را به دوالف و حفاظت اطلاعات داده ام باید اول آذر او را به بیمارستان می بردند. مگر پزشک ها آدم و فرمان بر شما هستند که هر لحظه اراده کنید درمان کنند و هرلحظه اراده همایونی تعلق نگرفت حکم به توقف درمان داده شود! برای گرفتن بهانه فوراً نامه درخواستی را می نویسم هم برای اعزام به بیمارستان هم برای مرخصی جهت شرکت در مراسم هفت مرحوم و به دفتر مربوطه فاکس می کنم بانضمام آگهی ترحیم.
آقای برادر انگار هنوز اجازه ندارد تلفنش را جواب دهد یا شاید جلسات و کارهای مهم تری هست که مانع کارهای واجبی چون حفظ سلامت زندانی خاصشان می شود!
باید خودم را کم کم برای تهیه نامه به مقامات مافوق آماده کنم. با هرچه کنار بیایم با بی توجهی به سلامت عزیزترینم که امانتی است در دست مدعیان عدالت علوی کنار نخواهم آمد. بی غیرتی و سکوت بر من حرام باد!
مقالات
عضويت در خبرنامه
آمار بازديدكنندگان
امروز | 3637 | |
ديروز | 12675 | |
اين هفته | 22553 | |
اين ماه | 90010 | |
كل | 6951060 |