FacebookTwitter

روایت یک روزنامه نگار زندانی؛ روزهایی که در اوین می گذرد

Multithumb found errors on this page:

There was a problem loading image /home/ayahra/ayahra.org/images/00000000000000000001.jpg
There was a problem loading image /home/ayahra/ayahra.org/images/00000000000000000001.jpg

00000000000000000001.jpgجرس: ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار از زندان اوین در نامه ای به همسرش بهمن احمدی امویی در زندان رجایی شهر، گزارش کوتاهی از روزهای زندان خود داده است.

ژیلا بنی یعقوب و بهمن احمدی امویی از جمله زوج های زندانی سیاسی هستند که هم زمان، دوران محکومیت خود را می گذرانند و از ملاقات با یکدیگر محروم هستند. متن نامه ژیلا بنی یعقوب به شرح زیر است: 

     بهمن عزیزم سلام نزدیک به دو ماه از آخرین ملاقات ما می گذرد. آخرین دیداری که در پشت میله های آهنی و شیشه های دو جداره سالن ملاقات زندان رجایی شهر انجام شد.  راستی برایت نگفتم که چقدر برای آمدن به آن آخرین ملاقات دو دل بودم و تردید داشتم حتی تصمیم داشتم که تاریخ آمدنم به زندان اوین را یکی دو روزی جلو بیاندازم تا به پنج شنبه که روز ملاقات زندان رجایی شهر است، نرسم .شاید الان که این را... می خوانی تعجب کنی حالا برایت می گویم چرا دوست نداشتم به آن ملاقات خداحافظی بیایم. ملاقاتی که می دانستم ممکن است با ملاقات بعدی مان یک سال فاصله داشته باشد، باورت می شود؟ یکسال!  می ترسیدم شجاعت خداحافظی یک ساله با تو را نداشته باشم، می ترسیدم، بغضم بترکد و اشکهایم سرازیر شود و تصویر من با بغض و اشک؛ یک سال تمام تو را رها نکند. اما هر جور بود، بالاخره تصمیم گرفتم که بیایم و آمدم .  مقامات دادستانی و زندان حتی به زنی که قرار بود به زندان برود و می خواست با همسر زندانی اش، خداحافظی کند نیز اجازه ملاقات حضوری نداده بودند. روزگاری این مخالفت ها و ممانعت ها موجب تعجبم می شد. اما این اتفاقات الان کمترین تعجبی را در من بر نمی انگیزد. در تو چطور؟  این ملاقات نیز پشت شیشه های دو جداره ی کدر با میله های قطور فلزی رجایی شهر انجام شد. تو مثل اغلب روزهای ملاقات همان تی شرت سبز خوش رنگت را پوشیده بودی. سبزی که به تو خیلی می آمد و همیشه می گفتی: «ژیلا ! چون رنگ سبز را خیلی دوست داری، روزهای ملاقات این را می پوشم.»  فقط بیست دقیقه وقت داشتیم و هر دو تند و تند حرف می زدیم. قرار بود همه حرف های ماه های آینده را در بیست دقیقه خلاصه کنیم و چه کار سختی بود.  تو به خاطر تجربه طولانی ترت در زندان، یکسره سفارش هایی می کردی که من چگونه دوران حبس ام را راحت تر طی کنم. از ضرورت ورزش و مطالعه مرتب و هواخوری هر روزه گفتی و توصیه مطالعه چند کتاب که به قول خودت خواندنش در زندان می چسبد.  و من چند بار گفتم :«بهمن انقدر نگران من و این زندان یکساله نباش، بالاخره میگذرد.» و تو گفتی: «مهم این است که خوب بگذرد.»  خدا می داند که آن روز چقدر دلهره داشتم. دلهره از اینکه نکند بغض ام و بغض ات بشکند و اشکهایمان سرازیر شود. آن بیست دقیقه گذشت و بغض مان نشکست و چشم هایمان تر نشد. آخرش، دستم را بر شیشه دو جداره گذاشتم و تو هم از پس آن دو لایه شیشه ضخیم لعنتی دستت را درست روی دست من مماس کردی و این به جای هر در آغوش کشیدن و یا بوسه ای قرار بود همه گرمی احساس ما را نسبت به یکدیگر نشان بدهد.  وقت ملاقات تمام شد. تو بلند شدی و من در حالی که دور شدنت را از پشت شیشه و آهن نگاه می کردم، مطمئن از اینکه مرا نمی بینی با خیال راحت بغض فروخورده ام را رها کردم و آرام اشک ریختم. نمی دانم تو آن لحظه در حالی که از من دور می شدی، چگونه بودی و چه کردی...  وقتی در نخستین روز ورودم به اوین، برای رسیدن به بند زنان، از کنار بند 350 گذشتیم، خیلی ذوق کردم. اینجا همان جایی است که تو سه سال از زندگی ات را در آن گذرانده ای و من همیشه آرزو داشتم از دور هم که شده، یکبار آن را ببینم. حالا من در کنار همان بندی زندگی می کنم که تو تا همین چند ماه پیش در آن بودی.  می دانی که بند زندانیان سیاسی زن در کنار بند 350 که محل نگهداری زندانیان سیاسی مرد است، قرار دارد. گاهی از آن سوی دیواری بلند، صدای هم بندان دیروزت را می شنوم و هر بار یادم می آید که تو در نامه ای برایم نوشته بودی که وقتی از آن سوی دیوار بند 350 صدای زندانیان زن را می شنیدی، من را در میان آنها تصور می کردی که به زودی یکی از آنها خواهم بود. حالا من اینجا هستم و تو نیستی.  اینجا بسیاری از تصویرها، دیوارها، فضاها و اتفاقات برایم آشناست، آشناست چون تو در سه سال گذشته بارها این فضاها را چه در نامه ها و چه در ملاقات های کابینی برایم توصیف کرده بودی. حالا من آن توصیف ها را تجربه می کنم. تو حتی از ماه آسمان اوین هم برایم گفته بودی. همان ماه.  دیشب توی بند نشسته بودم که شبنم مددزاده با هیجان و شوق زیاد صدایمان کرد: «بچه ها بیایید ماه را ببینید که چقدر قشنگ است.»  همان موقع من یادم آمد که می گفتی گاه تو و دوستانت هم لحظاتی در حیاط بند 350 می نشینید و به ماه خیره می شوید.  دنبال شبنم به هواخوری کوچک بند رفتم و به آسمان نگاه کردم به ماه که گاه ابرهای خاکستری در آغوشش می گرفت و گاه سفیدی خیره کننده اش هر ابری را پس می زد.  شبنم می گفت: «از کودکی ماه را دوست داشتم، آخر می دانی ماه خیلی زیباست، در زندان رجایی شهرکه بودم نمی توانستم ماه را ببینم و چقدر دلم برای ماه تنگ می شد، تا اینکه بالاخره یک روز از میان چند دریچه و ورقه های فلزی توانستم ماه را ببینم و چقدر خوشایند بود.» دارم سعی می کنم گزارش کوتاهی از روزهای زندانم به تو بدهم تا مطمئن شوی چنان که خواسته بودی روزهای حبس ام، چندان بد نمی گذرد. اینجا روزهای ما آرام است اغلب افراد برنامه های جدی مطالعه، ورزش، آموزش زبان و کارهای دستی دارند.  روحیه بیشتر زندانیان خیلی خوب و بانشاط است. این روحیه خوب به من هم انرژ ی و روحیه زیادی می دهد. وقتی می بینی بهاره هدایت با این حکم سنگین زندان، اینقدر پر انرژی و با نشاط و مصمم است، امید می گیری. یا مهوش شهریاری و فریبا کمال آبادی که با حکم های سنگین بیست سال زندان آنقدر آرام و صبورند که تو باور نمی کنی چنین احکام سنگینی در پرونده خود دارند و چند سالی است که بدون مرخصی دوران حبس خود را می گذرانند و یا نسرین ستوده که نزدیک به سه سال است که بدون مرخصی در زندان است. پس من و شیوا و مهسا به عنوان زندانی های نسبتا تازه وارد نمی توانیم به خودمان اجازه بدهیم بی حوصله و یا احیانا کم نشاط و بی انرژی باشیم. ما هم مثل آنها کتاب می خوانیم و ورزش می کنیم و صبوریم و حبس می کشیم .  الان اینجا ( بند زندانیان سیاسی زن )، 33 نفرهستیم. فائزه هاشمی ، نازنین دیهیمی و بهناز ذاکر تازه ترین ورودی های بند هستند. فائزه را حدود ساعت دوازده و نیم شب آوردند. دوازده شب، ساعت اجرای خاموشی در بند است و همه ما در تخت های خود بودیم، یا خواب و یا در حال مطالعه. ورود زندانیان جدید در چنین زمان هایی، خیلی عادی نیست. آنها را معمولا در ساعت اداری به بند عمومی منتقل می کنند. با آمدن فائزه به بند، همگی از تخت هایمان پایین آمدیم. همه می پرسیدند چه خبر شده که این موقع شب فرزند هاشمی رفسنجانی را به زندان آورده اند؟ فائزه با هیجان زیاد چگونگی بازداشت و انتقالش را به زندان توضیح می داد. نازنین دیهیمی را اما ساعت 3 بعد ار ظهر آوردند، دختر همان نویسنده و مترجم خوب و معروف، یعنی خشایار دیهیمی است.  اینجا روزها و شب ها شباهت زیادی با هم دارند و ورود هر زندانی جدید یک اتفاق مهم است و جنب و جوش زیادی را دربند ایجاد می کند. انگار روزنه و اتصالی است بین دنیای زندانی با دنیای بیرون. زندانی های قدیمی از هر تازه واردی اول درباره خودش و دلایل زندانی شدنش می پرسند و بعد هم اغلب سوالاتی از این قبیل: چه خبر تازه؟ اوضاع آن بیرون چطور است؟ از آخرین تحولات و تحلیل ها بگو؟  ما 33 زندانی زن هستیم با عقاید و افکار مختلف و گاه مخالف یکدیگر. زندانی هایی از جنبش سبز، بهایی ها، سازمان مجاهدین خلق، نو مسیحی ها و...  بهمن عزیزم، یکی از جذابیت های این زندان برای من همین است که افراد با افکار و عقاید متفاوت و حتی مخالف، زندگی مسالمت آمیزی را در کنار یکدیگر دارند. وقتی همه با هم در کنار هم می نشینیم، غذا می خوریم، حرف می زنیم، بحث و گفتگو می کنیم، و در یک کلام با هم زندگی می کنیم، عمیقا احساس خوبی پیدا می کنم. هر روز که آن زندگی مسالمت آمیز را تجربه می کنم، بیشتر آرزومند می شوم که چنین الگویی را روزی در گستره زندگی در جامعه مان شاهد باشیم یعنی با افکار عقاید مختلف سیاسی، مذهبی و عقیدتی کنار هم زندگی کنیم بدون تلاش برای حذف یکدیگر، بدون آنکه به خاطر تفاوت عقیده و مذهب و مرام سیاسی با هم دشمنی بورزیم.»*  اگر در زندان این زندگی مسالمت آمیز ممکن است، چرا در گستره جامعه ای به نام ایران ممکن نباشد؟ من به تحقق چنین جامعه ای امیدوارم. آن روز خوب خواهد آمد.  دلتنگ تو هستم اما بیشتر از همیشه دوستت دارم ژیلا بنی یعقوب- زندان اوین بند زنان پی نوشت :  *نه اینکه اینجا هیچ مشکلی وجود نداشته باشد، چرا همواره مسائل و مشکلاتی به وجود می آید اما مهم این است که از طریق بحث و گفت و گو در نهایت روش حل مشکل را پیدا می کنیم.

BalatarinFacebookMySpaceTwitterDiggDeliciousStumbleuponGoogle BookmarksRedditNewsvineTechnoratiLinkedinMixx

عضويت در خبرنامه

captcha

آمار بازديدكنندگان

6963814
امروزامروز5604
ديروزديروز10787
اين هفتهاين هفته35307
اين ماهاين ماه100001
كلكل6963814
3.146.107.144
UNKNOWN