قمار تمام عيار! خاطرات زندگي مخفي بابک داد در ايران - بخش سوم

آنچه گذشت: فرداي انتخابات 22 خرداد 88، مأموران امنيتي سپاه با حكمي جمعي، بسياري از روزنامه نگاران و فعالان سياسي را به صورت فله اي بازداشت كردند. وقتي آنها با رديابي موبايل، خانه مرا يافتند و به آنجا آمدند، نتوانستند دستگيرم كنند چون دقايقي قبل از آن، با خانواده ام (دو فرزندم) خانه را ترك كرده بوديم. مأموران با تهديد و فحاشي تلفني سعي كردند مسير ما را رديابي كنند. تظاهر كردم از مهرشهركرج به سمت تهران حركت مي كنم ولي بعد از خاموش كردن موبايل، مسيرمان را به سمت معكوس تغيير دادم و به سوي شمال كشور راندم. حقّه اي بود كه زدم و نمي دانستم مي گيرد يا خير؟ بامداد يكشنبه 24 خرداد ما در مسير رشت بوديم...


***
بخشي از تغييرها باش!
 
تا صبح يكشنبه رانندگي كردم. آهسته راندم تا روز به رشت برسيم. دانشجويان رشت دست به اعتراض زده بودند و خيابانهاي اطراف دانشگاه مسدود بود. خبرش را ساعتي بعد در يك كافي نت با عجله نوشتم و به همراه خبر اقدام به دستگيري فعالان سياسي و روزنامه نگاران تنظيم كردم و براي چند سايت فرستادم. اين تنها كاري بود كه مي توانستم بكنم، اما زياد طولي نكشيد كه فهميدم اين تنها كار، همچنين مهمترين كاري است كه در شرايط حاضر بايد انجام داد. از رشت بيرون آمديم و به سفر ادامه داديم. ويلايي در نوشهر مي شناختم كه با وضع مالي خراب ما در آن روز، مي شد يكي دو شبي در آن بمانيم. اما هنوز خيلي چيزها بود كه بايد تغيير مي كرد:
 

وضع ظاهر، ظاهر چهره، و حتي بايد براي شماره پلاك ماشين هم فكري مي كردم كه البته چون ماشين به نامم نبود، خوشبختانه هرگز مشكلي ايجاد نكرد. ولي هر كدام از اينها مي توانست ما را به دام بيندازد. فعلا" بايد جايي مستقر مي شديم. بايد جايي مي نشستم و تمركز مي كردم تا ببينم در حال حاضر، ما چه چيزهايي داريم؟ و چه كارهايي مي توانيم بكنيم؟ بايد مي فهميدم چگونه مي توانم "بخشي از همان تغييري باشم كه مي خواهم"؟ اين را گاندي گفته است.بخشي از همان تغييري باش كه مي خواهي در جهان رخ دهد.

ظهر يكشنبه رسيده بوديم به مرز استان گيلان و مازندران؛ چابكسر. مأمور پليس راه چابكسر اشاره كرد :"بزن كنار!" آمدم پائين. گفت:"سرنشين جلو، كمربندشو نبسته! برو پيش جناب سروان!" رفتم به باجه پليس راه و سرم را از توي سوراخي كردم داخل و به مسئول باجه كه يك ستوان چاق بود گفتم:" سلام سركار ستوان! پسرم همين الان كمربندشو باز كرد. اين قانون هنوز اجرايي نشده كه سرنشين جلو حتما" كمربند ببنده. اينم ميخواست خريد كنه. لطف كنيد اين مرتبه رو ناديده بگيريد." ستوان داشت با بقيه همكارانش كل كل انتخاباتي مي كرد. بي توجه به حرفهاي من به همكارانش گفت:"كله ماهيخورا! شرط رو باختيد حالا ديگه چرت و پرت نگيد. توي اين پاسگاه فقط من گفتم اين آقاكوتول دوباره ميشه رئيس جمهور. همتون رفتين رأي دادين به ميرحسين. ولي ديدين كه حاج احمدي نژاد خودمون رأي آورد؟ حالا قدش مگه چه ايرادي داره؟ رد كنين بياد نفري ده هزار تومنتون رو!" گردنم درد گرفته بود. هوا گرم بود. گفتم:"جناب ستوان!.." داد زد:"چيه هي ميگي ستوان ستوان؟ مگه كوري همه اينجا به من ميگن جناب سروان..."
گفتم:"ببخشيد! مثه اينكه شب بود درجه هاي سرهنگي شما رو نديدم! حالا اگه شرط بنديتون تموم شده لطفا" به كار ما هم برسيد جناب سرهنگ!" دو مأمور ديگر متوجه كنايه ام به "جناب سرهنگ" شدند و زدند زير خنده و همين سركار ستوان را عصباني كرد. فرياد زد:"سرباز! ماشين اين حاج آقا رو ببر پاركينگ!" سرباز وارد شد و گفت:"پاركينگ؟ ولي قربان ايشون فقط كمربند سرنشين جلوش باز بود نه راننده! يعني براي اين ببرمش پاركينگ؟" ستوان گفت:" آره! گواهينامه و كارت ماشين رو بگير ازش بره دادگاه ماشينو پس بگيره كه ديگه به مأمور دولت بي احترامي نكنه!" گفتم:"برو بابا پول شرطت رو جمع كن كه همه انتخاباتش رو هم با تقلب برديد! به زودي هم قول ميدم سرهنگت مي كنن! ولي اين كار شما غيرقانونيه ستوان!" چشم غره اي رفت و باز فرياد زد:"سرباز! ببرش پاركينگ!"
كيفم را گشتم و ديدم كارت ماشين دارم، ولي گويا فراموش كرده ام گواهينامه ام را از خانه بردارم! و اين يعني ماشين، بي ماشين! در موقعيت بدي، با اين ستوان سرشاخ شده بودم و ممكن بود ماشين را همينطور الكي بخوابانند. براي بيرون آوردن ماشين از پاركينگ و دادگاه، مدارك ديگري لازم بود كه همه در خانه بودند و خانه احتمالا" زير ذره بين مأموران. اينجا يكي از همان لحظه هاي كوچكي بود كه به كمكي بزرگ نياز داشتم. هنوز حتي كاملا" كمك نخواسته بودم كه دستي از پشت بر شانه ام خورد. مرد تنومندي بود با يك لنگ عرق گير در دستش. به آرامي گفت:"رفيق. تو برو پيش ماشينت وايسا، من خودم درستش مي كنم. اين مرتيكه رو من مي شناسمش. با پنج تومن خفه ميشد كه اين كارو نكردي. حالا برو و فقط خونسرد باش." دست در جيبش كرد و يك اسكناس پنج هزار توماني در آورد و گذاشت لاي برگه هايش و داد به سركار ستوان. بعد با هم گپي زدند و كمي هم خنديدند و چيزهايي گفتند و راننده كاميون آمد جلو و گفت:"برو رفيق! خدا به همرات. درست شد!" گفتم:" چطور؟" گفت:"من هر روز از اينجا رد مي شم. هيچكس مثل تو به اين ستوان رشوه گير بي شرف گند نزده بود. خيلي خوشم اومد ازت. حالا برو كه بچه هات گرمشون شده." گفتم:"راستي پولت؟" گفت:"دوباره كه همديگه رو ديديم يه ناهار طلب من." گفتم:"اگه الان پولت رو نگيري، از دستت رفته ها! من شايد ديگه اين طرفا نيام. ضمنا" با رشوه اي كه بهش دادي موافق نيستم، بهت پسش نميدم!" گفت:" نگران نباش. توي اين جاده ها بازم همديگه رو مي بينيم. دنياي كوچيكيه رفيق. اينو از ما راننده ها بپرس." كاميونش را به ذهن سپردم. يك بنز تك بود كه مينياتوري از يك "مرغ حق" هم روي شيشه جلويش نقاشي كرده بودند. بوقي زد و رفت. دستي تكان داد و گفت:"يا حق".
ظهر در نوشهر بوديم. يك سيم كارت اعتباري ايرانسل خريدم و روي گوشي ام انداختم. به همسايه اي در مجتمع مسكوني تلفن كردم. گفتم:"چه خبرا؟" گفت:"من در جريان اون پرونده نيستم. سرم توي كار خودمه. من يه كارمند ساده هستم و چيزي هم از اضافه كاريها نمي دونم. من اينو به آقايون هم كه قبل از شما اومدن و سئوال مي كنن گفتم!" و با ملايمت خداحافظي كرد. پيام را رسانده بود."آقايون" هنوز آن حوالي بودند. به شماره يكي از همسايه هاي ديگر زنگ زدم. آدمي بود كه با شّم كارآگاهي او توانسته بوديم "دزد كفشهاي مجتمع" را پيدا كنيم. گفت:"مأموران از ديشب به مديريت و نگهباني مجتمع سپرده اند به محض آمدن شما، خبرشان كنند. اما امروز باز هم سه تا از مأموران اينجا آمده بودند. شايد هنوز هم همين جاها هستند." پرسيدم:" كسي هم حكم قضايي آنها را ديده؟ مديريت يا نگهباني؟" گفت:"فقط به نگهبان و آقاي خ نشان داده اند." گفتم شماره نگهباني رو دارم. پرسيد:"آقاي داد! چي شد اين انتخابات؟ شما كه خوش بين بودي با رأي بالا نمي تونن تقلب كنن؟ يعني چي ميشه؟" گفتم:"دزدي شده. مثل دزدي كفشهاي همسايه ها كه بايد همه مون مي گشتيم تا دزد رو پيدا كنيم. يادتون هست؟" گفت:"ولي ديدين كه همه همسايه ها نيومدن كمك كنن. فقط ما دو سه نفري بوديم. ميخواي بگي حالا هم اون طوري ميشه؟" گفتم:"اگه همه براي مال خودشون اعتراض نكنن، باز هم دزدها قسر در ميرن." گفت:" خدا پدرتو بيامرزه.خانه از پاي بست ويران است... يادتون هست كه همين آقادزده رو گرفتيم و داديم تحويل كلانتري، يه ساعت هم نگهش نداشتن و آزادش كردن. حالام همينه. قانون اينجا به سود دزدهاست عزيزم." گفتم:"تونستي يه خبري بگير ببين حكم قضايي اين مأمورا چيه؟ من بازم تلفن ميكنم. فقط اين شماره موبايل موقتيه. به كسي ندين."
عصر يكشنبه با موبايل خبرهاي اينترنت رو مطالعه مي كردم. بچه ها كنار دريا نشسته بودند و با نانسي بازي مي كردند. خبر دستگيري ها و مفقودي ها زياد بود. تجمعات جلوي وزارت كشور به درگيري كشيده شده بود. پيام تبريك رهبري به احمدي نژاد، خيلي از اميدها براي برطرف شدن اين وضعيت را به نااميدي تبديل كرده بود. بگير و ببندها ادامه داشت. رفتم و كنار بچه ها روي ماسه ها نشستم. گفتم:"بچه ها! شما رو مي فرستم پيش عمه ها. فكر كنم كار بيخ پيدا كنه. مي ترسم براي شما اتفاقي بيفته. اونجا بمونين تا برگردم." مهسا گفت:"حوله داريم براي شنا؟" ميلاد جواب داد:" ما داريم. برم ببينم براي بابا چيزي پيدا ميشه؟" پرسيدم:"بچه ها نشنيدين چي گفتم؟" ميلاد گفت:"چرا شنيديم. ولي شما داغ كردي بايد يه كمي بري توي آب شنا كني تا درست بشي." مهسا ادامه داد:"وقتي خنك بشي ديگه از اين حرفا نمي زني بابايي. بيا توي آب!" و مرا با لباس كشيد داخل آب. نانسي هم بالا و پايين پريد و خوشحال بود. موبايل را انداختم روي ماسه ها و تا سينه رفتم داخل آب. آب دريا خنك بود. آب دريا، نگراني ها را شست و برد. مهسا گوش ماهي هايش را پخش كرد داخل آب و خنديد. فكر كردم اگر نتوانيم گاهي دل به دريا بزنيم؛ پس چيست دريا؟ و دل كدام است؟
راست مي گفت آن راننده كاميون، فقط جاده ها مي دانند عجب دنياي كوچكي داريم. او را مدتها بعد در اواخر تيرماه در حوالي رامسر ديديم و يك چاي و قليان مهمانش كردم. اول به خاطر تغيير چهره ام مرا نشناخت، اما ماشين را كه ديد شناخت و گفت:"به به. رفيق خودمون! بابا چه خانواده اهل مسافرتي هستيد شماها! هنوز شمال هستيد؟" گفتم:"نه بابا. ميريم و مياييم. اما همين يك تابستان است و يك شمال و بچه ها كه عاشق دريا هستن!"
وقت رفتن بود. با لحني برادرانه گفت:"اين شماره موبايل منه. هر كاري توي شمال داشتيد، فقط به من تلفن كن. هر كاري و هر وقت. ياحق." از جيبش يك آيه الكرسي جيبي درآورد و به من هديه داد و گفت:"خدا مسافرها رو دوست داره و خودش مواظبشونه."
موقع خداحافظي گفت:"ياحق!" بعد از آن، بارها با همين كلام آرام مي شدم. سفر داشت به ما چيزهاي زيادي مي آموخت. مثل اينكه در طول نگراني هاي دوران مهاجرت و سفر، خيلي لحظه ها هستند كه فقط يك كلام تو را آرام مي كند. يك شعر. يك تصوير. يك رفيق. و ما داشتيم دوباره رفيق بزرگي را پيدا مي كرديم كه مدتها گمش كرده بوديم. رفيقي كه نيمه شبي در تيرماه، ترتيبي داد تا ما دوباره موفق به فرار شويم؛ آن هم در چندقدمي يك دستگيري حتمي...
ادامه دارد...
 

برگرفته از وبلاگ بابک داد (فرصت نوشتن)