خاطرات چهارماه زندگي مخفي بخش دوم / بابك داد

 قاصد روزان ابري"داروگ"!

اشاره: فرداي كودتاي خرداد88، با مراجعه مأموران امنيتي به مجتمع مسكوني مان، من و خانواده ام منزل را ترك كرديم. پايان اين ماجراي چهارماهه كه نهايتا" به خروج اجباريمان از ايران منتهي شد، چيزي نيست كه شما از آن بي خبر باشيد. اين يادداشتها، خاطرات آن چهارماه است. بخش اول را مي توانيد اينجا مطالعه كنيد.

 



***

از مجتمع كه بيرون آمديم، موبايل زنگ خورد. سه بار. شماره "ناشناس" بود. بالاخره جواب دادم. از برنامه ويژه تفسيرخبر "شنبه شب" صداي آمريكا بودند. مجري برنامه "شنبه ها" بود و از قبل از برگزاري انتخابات هماهنگ كرده بود براي فرداي رأي گيري، در برنامه شنبه مهمان باشم. گفتم تلفن منزل از ديروز جمعه تا الان قطع شده و مجبورم با موبايل مصاحبه كنم. شب قبل هم به همين دليل قطع خطوط تلفني نتوانسته بودم در برنامه معمول جمعه شبها با سيامك دهقانپور شركت كنم. به مسئول برنامه شنبه گفتم اوضاع پيچيده است! فعلا" قراره به درمانگاه بروم براي تست فشار خون. قلبم از ديروز درد مي كرد. مثل اين بود كه يك لحاف سنگين روي آن كشيده باشند. لحافي كه مانع تنفسم مي شد. قرار شد ساعتي بعد، موقع پخش برنامه تلفن كنند تا اگر بهتر بودم حرف بزنم.  

با خود فكر مي كردم حالا كدام كار بهتر است؟ يكسره راندن در جاده ي شب؟ يا برگشتن به خانه؟ و يا اينكه فكري به حال اين درد قلب كنم؟ عاقبت تصميم گرفتم فعلا" به فكر نفسم باشم كه ديگر داشت به شماره مي افتاد. درمانگاه حوالي "مهرويلا" خلوت بود. به بچه ها گفتم داخل ماشين بمانند تا بروم و زود برگردم. فشار خونم روي 17 بود. حال تهوع داشتم. دكتر جواني يك قطره تلخ زير زبانم چكاند و نسخه اي نوشت و كمي كه بهتر شدم آمدم بيرون. داخل درمانگاه از صداي آمريكا تماس گرفتند. شماره شان باز هم ناشناخته بود. دكتر گفت:"جواب نده. الان نبايد حرف بزني. وگرنه بايد بستري بشي." آن مصاحبه خود به خود لغو شد.
به نظرم شب كودتاي انتخاباتي، همه آدمها يك جورهايي "تصميم" مهم زندگي خود را گرفتند. عده اي مثل آقاي كرباسچي موبايل خود را خاموش كردند و لب ورچيدند و تا امروز سكوت كردند. عده اي هم در بهت و حيرت باقي ماندند و آنقدر در اين حال ماندند تا ناغافل دستگير شدند. عده اي هم تصميم گرفتند كاري كنند و اين تقلب بزرگ را رسوا كنند كه دستگير شدند. خيلي ها مثل ميرحسين موسوي و مهدي كروبي، در شب بعد از كودتا دوباره زاده شدند و تولدي دوباره يافتند. وگرنه اين كروبي و موسوي كه ما امروز مي شناسيم، چه نسبتي با كروبي و موسوي قبل از آن شب بزرگ دارند؟ در آن شب تصميم، من تصميم گرفتم كمي زمان بخرم تا بهترين كار را انتخاب كنم. براي همين زدم به جاده اي در دل تاريكي شب و تا خود صبح رانندگي كردم.

شب حيرت و بهت، شب طولاني و شب ديرگذري بود. به نظرم ميليونها نفر آن يكي دو شب را نخوابيدند. وسعت تقلبي كه رخ داده بود، و بزرگي دروغي كه گفته شده بود آن چنان بود كه حتي شنيدنش هم تحملي فوق العاده مي خواست! چه رسد به هضم و دركش. مأموران امنيتي نقشه دستگيري روزنامه نگاران و فعالان ستادها را براي همين شب حيرت و شوك طراحي كرده بودند. شرايطي كه آنقدر گنگ بود كه خيلي ها تا آمدند خودشان را پيدا كنند، در حلقه مأموران اسير شده بودند و به سلولهاي بي خبري اوين منتقل مي شدند.

هنوز چند خيابان دور نشده بوديم كه مأمورها دوباره زنگ زدند:" فكر كردي كجا رو داري كه بري؟ بالاخره كه بايد براي خانوادت برگردي! اونا پيش ما مي مونن تا بياي آقاي تحليلگر! زنت رو..." تلفن را قطع كردم. ميخكوب شده بودم و صورتم داغ شده بود. "حرامزاده!" اين را بلند گفته بودم، چون بچه ها هم شنيدند. گفتم:"يه مزاحمه! حالا شام بخوريم يا توي جاده؟" بچه ها گفتند:"يه ساندويچي نگهداريم خوبه. نانسي هم گرسنه است!" برگشتم و قيافه سگ كوچولوي مهسا را ديدم كه تا مرا ديد، زبانش را درآورد و ملچ و ملوچي كرد كه يعني گرسنه ام! گفتم:"اي به چشم! نانسي زشته! الان برات غذا مي گيرم خانومي!" و همان مهرويلا كنار يك پيتزا فروشي ايستادم. ميلاد رفت غذا بگيرد. من ماندم و ذهنم كه هنوز در گيرودار اين ماجراي ناگهاني بود. "وَر ِ بدبين" ذهنم كُركُري خواند كه:"ديديد! اگه چند ثانيه ديرتر به حرفم گوش داده بوديد، الان توي راه اوين بوديم!" و "وَر ِ خوش بين" داشت به روزهاي بعد فكر مي كرد كه شايد انتخابات ابطال شود و متقلبان با حكم رهبري توبيخ شوند و اين بگير و ببندها تمام شود و ما برگرديم به خانه".

بچه ها توي پارك حاشيه اتوبان كرج، ساندويچ مي خوردند و با نانسي قدم مي زدند كه دوباره يكي از آن مأمورها تلفن كرد. اين بار لحنش مهربان تر بود. گفت:" ما قصد بازداشت شما رو نداريم كه اخوي! فقط تعهد بدين اين روزها مصاحبه نكنيد و چيزي ننويسيد كافيه. ما كاري با خانوادتون نداريم اخوي! اين همكار ما امشب يك كمي خسته است، يه چيزايي گفت. شما تعهد بدين همه چي حل ميشه. ما منتظرتيم برگردي... الو! الو!"

صداي ميكروفن موبايل را قطع (MUTE) كرده بودم تا صدايي از اين طرف نرود، براي همين شايد آن مأمور فكر كرد مكالمه قطع شده. به همكارش گفت:"قطع شد. تونستي پيداش كني؟" كسي پچ پچ كنان گفت:" هنوز وصله حاج آقا. صحبت كن باهاش." حاجي دوباره گفت:"الو! آقاي داد مي شنوي چي ميگم اخوي؟ الو!... اين قطعه كه!" صداي اتوبان نمي گذاشت نويزها و بوق بوق خط تلفني را بشنوم. اما يقين كردم در حال رديابي هستند. مكالمه را قطع كردم و به بچه ها گفتم سوار شوند. از زيرگذر دور زدم و به سمت تهران راندم. "وَر ِ خوش بين" ذهنم اين بار از كارم دفاع كرد:" اينه!! تركمانا نعل را وارونه زن! تا كه رد پاي اسبت گم كنند!"

بعدها شنيدم به وسيله اين سيستم رديابي خيلي از روزنامه نگاران و فعالان را در همان شب و روزهاي بعد از كودتا دستگير كرده اند. دوباره موبايلم زنگ خورد. اين بار خبري از "حاجي" نبود. باز همان مأمور بددهان بود كه شروع كرد به فحاشي:"شما توي مشت ما هستين(...)! اگه گيرتون بيارم خودم(...) ميدوني مصاحبه با رسانه هاي دشمن جرمه؟... پونزده سال زندون... توطئه... از تو گنده ترهاش رو گرفتيم، كجا رو داري بري؟" سكوت كردم و اجازه دادم به بهانه ادامه فحاشي هايش، رديابي هم بكند تا مسير ما را به سمت "تهران" ثبت كند و بعد برگرديم. براي اولين بار در زندگيم، داشتم به چند مأمور امنيتي كلك مي زدم و حقه ام بايد مي گرفت. به همكارش گفت:" دارن ميرن به سمت تهران!" كمي به سمت تهران ادامه دادم تا رسيدم به زيرگذر حوالي ايران خوردو. ايستادم و قبل از آنكه دور بزنم به طرف قزوين و رشت، سيم كارت موبايل را درآوردم و دستگاه را خاموش كردم. حالا ديگر قاعدتا" رديابي موبايل ممكن نيست. اما اين فقط يك احتمال بود. من دقيقا" نمي دانستم آنها چطور رديابي مي كنند؟ و تا چند دقيقه ي ديگر به چنگ آن مأمور خشمگين مي افتم؟ اما مگر دريا را براي اين هم نساخته اند كه گاهي "دل" به آن بزنيم؟

اما اين تنها چيزي بود كه به ذهنم مي رسيد. ميلاد و مهسا هم همين كار را كردند و به قول مهسا موبايل هايشان را از "مدار" خارج كردند. دختركم تا پايان اين سفر چهارماهه، بارها و بارها اين كار را كرد و مسئول "مدار" موبايلهاي بعدي و بعدي ما شده بود. از آينه نگاهش كردم. چقدر براي اين پليس بازيها بچّه است! بايد در اولين فرصت با هر دوي آنها حرف بزنم. ميلاد سيم كارتهاي هر سه نفرمان و موبايلها را ريخت توي يك كيسه پلاستيكي و چپاند در جيب پشت صندلي و يك نوار گذاشت داخل ضبط.

مهسا گفت:"ما مي خوابيم!" منظورش از "ما"؛ خودش و خانوم نانسي بود. نانسي نگران بود و نخوابيد. در بغل مهسا لم داد ولي تا خود صبح، چشم از من برنداشت و بيدار ماند. تا صبح چندبار با نانسي حرف زدم و او هم با دقت شنيد. بهش گفتم:"اين روزا بايد خيلي مواظب مهسا خانومي باشي. باشه نانسي؟" و او "موچ" مي كرد. يعني باشه.

نزديك سپيده دم بود. بچه ها خواب بودند. آسمان در حال نور گرفتن از خورشيدي بود كه هنوز ديده نمي شد،اما يك جايي در آن دوردستها وجود داشت. ضبط ماشين را روشن كردم و راندم تا رشت. "شجريان" با اندوهي اساطيري مي خواند:

"... بر بساطی که بساطی نیست!

در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم

دارد از خشکیش می ترکد؛

چون دل یاران که در هجران یاران

قاصد روزان ابری، داروگ!

کی می‌رسد باران؟"

چشمم نمناك شد و همچنان مي راندم... فقط به اميد ياري يك ياري دهنده. كسي كه در تاريك ترين شبها، به وحشت زدگان نور مي بخشد. داروگ! با من بگو:"كي مي رسد باران؟"

 
ادامه دارد...

برگرفته از وبلاگ بابک داد (فرصت نوشتن)